Friday, August 23, 2013

پریود شوم می میرم یا پریود نشوم؟

 امشب ده سال از روزی که زایمان کردم گذشت و من هنوز در پیچ و خم دردهای زنانه به خود میلولم... 
ساعت دو بعد از نصفه شبه و من درست مثل شب زایمان درد می کشم و به خودم می پیچم! با این تفاوت که دختر بچه 10 ساله من هم از این درد کشیدن به خودش می پیچه... همراهش تا تخت رفتم و منتظر شدم تا بخوابه. از اتاق که بیرون اومدم دوید دنبالم. هر کاری کردم بره بخوابه نرفت. انقدر ایستاد تا تمام درد رو غی کردم... الان هم مثل یک مادر 10 ساله نشسته کتاب میخونه و نبات داغ مینوشه، درست مثل همونی که واسه من هم درست کرده بود. از زور خواب پشت سر هم پلک میزنه و کتاب میخونه...
ترس تنها موندن تو غربت درنده پرستاری تمام عیار ازش ساخته... این غربت ترسناک، این غربت بیرحم، این غربت عریان و بی اندازه،  دخترک رو زود بزرگ کرد. گفتم باز هم اینارو اینجا بنویسم تا یادم نره چه شبهای پرنیازی سپری شد بی آنکه حتی کسی خبردار بشه... ما امروز تولد گرفتیم، خندیدیم، عکس گرفتیم، تو فیس بوک گذاشتیم همه به به و چه چه گفتند، اما هیچ کس نفهمید به من و دخترک امشب چه گذشت...
چندین ماه پس از جراحی تخمدانها داروهایی مصرف کردم که جز عوارض هیچ ثمری نداشته است. قبل از عمل تا این حد احساس درماندگی نمی کردم. از همه زنانه های دردناک بیزارم... از همه زنانه هایی که مفهومش درده بیزارم! از پریود شدن و پریود نشدن بیزارم... به قولی پریود شوم می میرم یا پریود نشوم؟ (عاشقت باشم می میرم یا عاشقت نباشم؟)
نمی دانم کجا می برد مرا! به جهنم این دنیا یا جهنم آن دنیا... در هر دو صورت به اجبار می برد مرا... و گریزی نیست به جز درد و التهابهای بی امانی که امان میبرد

Sunday, August 18, 2013

فراری بر قراری

گاهی گمشدگی بد نیست وقتی طوفانی از واژه ها، طوفانی از جریانات، طوفانی از قضاوتها و تحلیل ها استثمارت می کنند.
گاهی فرار بد نیست وقتی در خبرها چیزی از "فرار" نوشته نشده و درست وقتی امیدی به فراریان نیست. 
به گمشدگی گریخته ام تا شبیه دیگرانی شوم که در حافظه شان هیچ نقطه سیاهی باقی نمانده است. شستشوی مغزی با وایتکس و یا آلزایمری از نوع فراموشی زمان و تاوان هایش آرزوست.

این گم شده را آزاد کنید از بند تک تک واژه هایی که برایش مفهوم زندگی ست! این گم شده را آزاد کنید از نام کسانی که برایش مفهوم زندگی ست...
وقتی تاریخ را زندگی میکنی تاریخ را درد می کشی.. 
وقتی هنوز پوستت بسان کرگدن نشده و اسم ها و واژه ها به تو شلیک می کنند...

وقتی هنوز سالوس کابوس توست
بهتر است مدتی گم شوی از تماشایشان! از به رژه کشاندن واژه هایشان...
وقتی امیدی به رهایی ات نیست
وقتی میان واژه ها، میان اسم ها، میان نگاه ها 
میان خبرها و نوشته ها 
هنوز بارانی نگرفته 
وقتی هنوز مردی،وقتی هنوز زنی،وقتی هنوز کسی 
میان میله های حصر و زندان،بهای امید به آزادی ست
باید گم شوی میان رویایی،که در آن واژه سخت پرمحتواست...
گاهی بهترین کنش در آغوش کشیدنِ محتوای واژه ها در سکوت و تنهایی ست.

Friday, August 16, 2013

چند کات کوتاه زاویه نگاه یک شهروند به وزرای روحانی و مجلس نهم



جلسات چهار روزه مجلس شورای اسلامی در بررسی صلاحیت وزرای کابینه روحانی روی دیگری از سکه بود که تا به امروز در دوران حکومت جمهوری اسلامی دیده نشده بود. در پیگیری اخبار و تصاویر زنده از مجلس چند نکته برایم جالب بود که برای حافظه کوتاه مدت خودم اینجا ثبتشان میکنم.
  • مهم ترین نکته : تاکید و پافشاری بر تکرار اسم آقا! و بیانات و نظرات ایشان در صدر کلام و گفته های وزرا و  نمایندگان، نشان از سلطنت ولایت فقیه بر جان و مال و افکار همه آنهاست. ترس از ولایت فقیه و اعتراف به پیروی از دستورات ایشان در لحظه لحظه جلسات مجلس شهادتی آشکار به حضورمقتدرانه و مشمئزکننده قدرت یک جانبه  این سایه بر کل نظام است.  در حقیقت "حکومت فردی" ولایت مطلقه فقیه در سطر سطر گفتمان این نشست ها طنازی می کرد.
در مقابل نیز تاکید مکرر "فتنه"  که هر روز در جلسات رای اعتماد مجلس، بر آن گوشزد شد رونمایی دیگری از سنگینی هزینه های آن داشت . آنچه میان موضع گیری های خصمانه آشکار شد چیزی جز  وحشت مجلس و نمایندگان از اصحاب فتنه چه درحصر، چه در خارج  و چه در داخل نیست. 


  •  سکانس جالب و تماشایی از  نقش آفرینی پور محمدی  وزیر دادگستری  سبب شد باور کنم  همه آنهایی که دستشان به خون آلوده ست راحت تر از دیگران گریه می کنند! از جمله خامنه ای و پور محمدی. با دیدن اشک های عضوی از "هیات مرگ سال 67" در آغاز سخنانش،به یاد اشک تمساح خامنه ای در نماز جمعه معروف بعد از انتخابات 88 افتادم.
از تهدیدات پور محمدی در مجلس می توان نتیجه گرفت :1. آماده کنندگان مطالب ( شعار دهندگان سوپر انقلابی) برای سایت های اونور آبی منحرف هستند و ثابت قدم نیستند. در نتیجه نقد ممنوع !هر آن کسانی که افشا کنند، مدافعان آزادی و عدالتخواهی و حقوق بشری هستند که به لیست سیاه جمهوری اسلامی ملحق می شوند! پس اساسا آزادی، عدالتخواهی و حقوق بشر با مواضع و منافع جمهوری اسلامی منافات دارد. "عدالت تاوان داره! عدالت خواهی و اصرار بر حق تاوان داره! ایستادن بر موضع تاوان داره باید تاوانش رو داد." (همانطور که سالهاست واژه عدالت در این نظام قربانی می گیرد !). ضمن اینکه  صدای امریکا، رادیو زمانه، رادیو فردا، رادیو منافقین، دویچه وله آلمان، رادیو اروپای آزاد، العربیه، شبکه ضد انقلاب و کل روزنامه های خارجی که در مجلس  نام برده شد، هر شب توسط این آقایون مورد بررسی قرار می گیرد و حتی "واو" بی ارزشی از آنها در نظر آقایان دور نخواهد ماند.

  •  بی عدالتی و فسادی که در لفافه  از سوی نمایندگان و وزرا بصورت متلک چون نقل و نبات پراکنده و افشا می شد تا خرخره آقایان را فرا گرفته است (طوری که در قسمتی از صحبت های محمدی پور نقد و باور دوست شفیق دولت گذشته به قیمت پذیرش تمامی اتهامات توسط وی خواهد بود! تاوان استنطاق و تاوان عدالتی که باید پرداخته شود... تهدیدی که از لحن صحبت ها کاملامشهود بود) تا زمانی که یک پای عالیجنابان در این فساد گیر باشد جرات و جسارت مبارزه با فساد مالی وجود نخواهد داشت. فکر میکنم یکی از ابزار آقایان در مسکوت نگاه داشتن آنچه در داخل نظام میگذرد، کشیدن پای دیگران یا شاید تازه واردین به این عرصه است. 
  • ( من فکر میکنم آنچه سبب پافشاری موسوی بر مواضعش شد شاید همان پاکدامنی از فساد مالی و حاشیه های آن باشد.)

  • از نکات جالب و قابل توجه سکوت همه جانبه زنان مجلس بود. طوری که غیاب آنها در تایید و یا مخالفت با تمامی مسائل حتی تذکرات محسوس بود. فاطمه اختصاری در این باب نوشت: "زنان داخل مجلس را ببینید. وقتی این زبان به کام گرفته ها نماینده ی ما هستند، دیگر از جامعه ی مردسالار چه انتظاری می توان داشت؟!"
  •  جمله معروف "ادب مرد به از دولت اوست" واکنش بخش اعظمی از کسانی بود که جلسات را پیگیری می کردند.( تو خود حدیث مفصل بخوان.) تا آنجایی که عده ای به طنز جای محمد علی شاه را برای به توپ بستن چنین مجلسی خالی می کردند.
  • حسن ختام گفتمان آقایان بیانات آقای روحانی بود که فرمودند:"عده ای اردوکشی خیابانی کردند و عده ای دیگر کهریزک درست کردند...".! و اینچونین مواضع خویش را مشخص و چنان مؤکد نمود تا برخی خیال خام در سر و توقعی بیش از حد نپرورانند... .

Sunday, July 28, 2013

کما

 بیست و هفتم جولای یا همون اوایل مرداد ماه خودمونه و من برای بیرون رفتن از خونه سویشرت میپوشم. این تفاوت دمای محسوس بین اینجایی که من هستم و اونجایی که باید باشم فاصله ای رو گوشزد میکنه که زمانی حتی تصورش  روهم نمی کردم. باد که به صورتم میخوره از سوزش چشمها و پوست صورتم متوجه میشم شدت اشک هایی که ریختم چقدر بوده. سلانه سلانه از خیابون رد میشم که برم تو پارک روبروی خونه قدم بزنم. دست پانی رو محکم چسبیدم و به این طرف و اون طرف جاده نگاه میکنم. پانی آروم میگه: مامان میشه یک کم یواش تر؟ میپرسم: چی؟ یواش تر؟ من که ایستادم! . زیر چشمی اون نگاه مظلومانه شو که حتی در اوج عصیان خرم میکنه به صورتم میندازه و میگه: دستمو یواش تر میگیری؟ یه تکون آروم میخورم و به خودم میام. تازه متوجه میشم که محکم دستشو گرفتم! مثل اینکه باد میخواد از من بکنه و بدزدتش. خب جز من و باد و پانی دم افطاری کسی تو خیابون نیست. نه رهگذری که بهش شک کنم نه ماشینی که ازش بترسم. اصلا چرا ایستادم این سر خیابون؟ منتظر چی هستم؟ چرا رد نمی شم؟ دستمو میندازم دور گردن کوچولوش و می چسبونمش به سینه م. از خیابون رد می شیم و میریم تو پارک. ازدحام تنهایی ما دو تا وسط پارک و پرسه زدن بی هدف با هیاهوی خاطرات قدم های منو سنگین تر و حواس دخترک رو به من جمع تر میکنه. تازگیها این جور مواقع یعنی وقتی حس میکنه یه بار بزرگی روی روحم سنگینی میکنه دست از شیطنت برمیداره و تمام حواسش رو جمع من میکنه. انگار اون هم فهمیده که تو این غربت لایتناهی فقط منو داره. یادمه چند وقت پیش بعد از عمل جراحی که داشتم، تو خیابون اونقدری حالم بد شد که تو یه پارک دراز کشیدم؛ با یه بطری آب بالای سرم نشسته بود و بِر و بِر نگاهم میکرد. وقتی یک کم بهتر شدم ازم پرسید: اگه  وسط خیابون یه چیزیت بشه من باید چی کار کنم؟ به کی زنگ بزنم؟ کی از من مراقبت کنه؟
یه چند قدمی که از خونه دور می شیم ازم می پرسه: کجا میریم. میگم: هیچ جا. همین دوروبرا قدم میزنیم. یواش دستمو میگیره و میگه: کما چی هست؟. نمیدونم چه جوابی بدم ، اصلن واژه ای به ذهنم نمیرسه تا به زبون بیارم. فقط هجوم بی امان خاطرات ، و یه حس ناتوانی شدید که سراسر جسم و روحمو فراگرفته. دوباره می پرسه: مگه عمه چقدر مهمه که الان اینطوری شدی؟ مثل بابا و مامان که نیست؟ یا مثل من که همه چیز توئم. باید سعی کنم خودمو جم و جور کنم! نیش جمله آخرش تو قلبم فرو میره. چند قدم جلوتر یه سری تاب خالی هست. منو میکشه سمت تاب ها. با خنده میگه: بیا تاب سواری، تو که تاب سواری رو خیلی دوست داری. رو یکی از تاب ها میشینم اونم میشینه رو کناریش. اولین تابی که میخورم حس میکنم دنیا دور سرم میچرخه. از رو تاب پا میشم و خودمو میرسونم به نیمکت روبرویی . سوالش تو ذهنم تاب بازی میکنه: کما چی هست؟

کما یعنی همین حس تاب خوردن تو موقعیتی که یه روزی فکرش رو هم نمیکردی درش قرار بگیری. کما یعنی هویت پناهجویی یا تهش پناهندگی؛هویتی که از گذشته رها شده و به اینده پرتاب میشه. کما یعنی فاصله از دنیایی که ریشه هات اونجاست و معلق شدن در جایی که به هیچ ریشه ای بند نیستی. کما یعنی زندگی و مرده گی! زنده ای در عالم مردگان یا مرده ای در عالم زنده گان؛ زنده ای که قادر نیست زمان و مکان رو در اختیار بگیره و مرده ای که مجبوربه هزینه نیرویی برای جسم بی جان پناهجوشه. کما یعنی دست و پا زدن بین این دنیا و اون دنیا!. کما یعنی قطع هرگونه ارتباط لامسه با کسانی که در دنیایی غیر از دنیای تو سیر می کنند. کما یعنی قطع هر گونه ارتباط لامسه با کسانی که اشتراک ژنتیکی و خونی داری. کما یعنی بی هویت شدن زبان مادری وقتی که ابزار ابراز روزانه های تو نیست. کما یعنی فارسی زبانی که ایرانی خطاب میشه و حداقل های حقوق یک شهروند ایرانی رو هم حتی نداره. کما یعنی فرار از زندانی به وسعت یک کشور و به اسارت در اومدن در زندانی به وسعت شهری لاجرم. کما یعنی هویت ملزوم به امضاهای انگشتی و چشمی*! اداره پلیس شهر محل سکونتت. کما یعنی زنجیرهایی به قدرت ممنوعیت قانون کار به دست و پای کسانی که برای راه رفتن و نفس کشیدن به کار  نیازمندند. کما یعنی ....

-مامان به کجا نگاه میکنی؟

- به کمایی که باعث شده ارتباطم با عمه قطع بشه. همونی که قبل از عمه من تا اعماقش فرو رفتم.  همون عمه ای که ارتباط من با ریشه هاست همون ریشه هایی که هویت منه. همون هویت زنانه ای که بخش زیادیش مدیون این زنه!

*امضای چشمی نوع جدیدی از امضا و یا حضور غیاب است که پناهجویان در ترکیه هر هفته ناچار به انجام آن هستند. نوع خاصی که از توضیح آن قاصرم.

Wednesday, May 15, 2013

خونه ای خالی





بازهم ساعت نه شب شده بود وبچه ها هر کدوم یکطرف ولو شده بودند؛ یکی جلوی تلویزیون رو کاناپه، یکی تو اتاقش، یکی هم روی زمین بالشش رو مچاله کرده بود و خواب رفته بود. یکی یکی بلندشون کرد و گذاشتتشون توی تختشون. خب پسرک هم تپل بودهم سنگین؛ کمرش درد میگرفت وقتی بغلش میکرد، اما انگار تمام امیدها و آرزوهاش رو بغل کرده ، سرشو حسابی تو موهای لخت پسرک میچرخوند تا ریه هاشو از بوی تنش پر کنه. حس میکرد بالاخره یک روزی این پسرک مردش میشه، همه قدرتش میشه، همه ظلم هایی رو که تا اینجا بهش شده جبران میکنه، همه ترس هاشو ریشه کن میکنه، بهش قدرت ریسک کردن میده، قدرت فریاد کشیدن، قدرت ایستادن، قدرت خشمگین شدن. دخترها بلند و ظریف جثه بودند و بلند کردنشون زیاد سخت نبود. وقتی بچه ها رو جابجا کرد نشست جلوی میز توالتش و موهای روشن و صافش رو شونه کرد. یه ماتیک قهوه ای سوخته به لبای رنگ پریده ش زد و اونارو محکم بهم مالید تا قشنگ تو متن پوست لبش بشینه. مداد مشکی رو هم هی مالوند  توی پلک بالایی و پایینی تا حسابی سیاه بشه. یک کمی هم از اون رژ قهوه ای به لپاش مالوند. قدمی از آینه دور شد و خودش رو برانداز کرد. باورش نمیشد سالها گذشته و حالا به جای دخترک جوان یک مادر جلوی آینه نشسته، انگار همه این سالها تو خواب گذشته بود. آهی بلند و از ته دل کشید و از جلوی آیینه پاشد، یه دستی به پیراهن کرم رنگش کشید و شکمش رو تو داد، هیکلشو خوب برانداز کرد و آروم به زن مقابلش تو آیینه  گفت: باید وعده های برنج رو از غذات حذف کنی وگرنه چاق میشی. یه عطر ملایم  زیر لاله گوشهاش زد و رفت جلوی پنجره ایستاد. حالا دیگه ساعت تقریبا نه و نیم شده بود. تصویرشو دوباره تو شیشه پنجره برانداز کرد. یک زن جوان زیبارو که خستگی یه جور قفل و زنجیر به لباش زده و ته چهره ش نشسته بود. آب دهنشو محکم قورت داد و پنجره رو باز کرد انگار که میخواست همه خستگی ها رو همه فریادهای نزده رو با هم از پنجره بریزه بیرون. نسیم ملایمی به صورتش خورد انگاری که جون گرفته باشه سرش رو بالا گرفت و بااعتماد به نفس نگاهی به ته جاده کوچه انداخت. همونجایی که هرشب از سر همون پیچ کسی که منتظرش بود میومد داخل کوچه. نه! هنوز خبری ازش نبود. زیرلب پچ پچ کرد: امشب کی میای؟ ده؟ یازده؟ دوازده؟ هعی....سرش رو چرخوند سمت پارک بغل خونه. درست سمت راست خونه یه پارک سرسبز کوچولو بود که وسطش یه حوض بزرگ با فواره های آب داشت. این پارک یکی از ارزشمندترین چیزایی بود که نزدیکش داشت، چرا که همیشه اونو یاد خونه پدری تو شمال می انداخت. "پدر!" هرشب این کلمه رو لب همون پنجره تکرار میکرد انگاری که صداش کنه تا بیاد کنارش باهاش حرف بزنه. از روزش براش بگه، از بچه ها، از مدرسه بچه ها، از همسایه ها، از فامیلهای شوهر، از اتفاقات تو محله، از خبرای تو مجله حوادث، از داستانهای زن روز، از دلتنگیهاش ، یا حتی شادیهاش. انگار پدرش صاف صاف کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد. بعد هم با دلخوری میگفت: دیدی آقاجون دیدی ته تموم حرفات و قول و قرارامون وایستادم بازم تنها شدم؟ دیدی بازم اسیر غربت این پنجره تو دل تهرانم؟ بعد انگاری که ترسیده  باشه نکنه پدر رو ناراحت کنه یه آهی از ته دل میکشه و میگه: دلم به بچه هام خوشه. میبینی مثل خودم خوشگل شدند. آقا جون میترسم قد دخترک به من بره کوتاه بشه آقا جون. اما پسره به باباش رفته استخون بندیش درشته. خب دخترا میتونند کفش پاشنه بلند بپوشند مثل من. یادته چقدر دعوام میکردی که نپوش کمردرد میگیری! هنوزم میپوشم آقا جون.بعدش نیم نگاهی انداخت ته همون کوچه و باز سرشو چرخوند سمت پارک. همونجایی که حال و هوای جوونی و امید و نشاط داشت، همونجایی که یه زمانی وقتی زنها دور هم جمع میشدند از عشق های اساطیری میگفتند ! از لیلی و مجنون بازیهای قدیم، از موندنها به پای معشوق، ازوفاداریهای بی چون و چرا از دل سپردن های بی دلیل از فدا کردن های بی دریغ... نم اشکی به چشماش نشست، آروم شروع کرد زیر لبی زمزمه کردن  


خونه خالی خونه سرده خونه سرد و سوت و کوره
با امیدت آینه دق واسه من سنگ صبوره
با امیدت آینه دق واسه من سنگ صبوره
پسرم وقتی که تو دنیا بیای
چراغ خونه‌ام رو روشن می‌کنی
پسرم وقتی بیای با خنده‌هات 
به دلم رنگ جوونی می‌زنی
پسر، پسر زندگیم رو پُر می‌کنه
پسر، پسر قند عسل می‌شی برام
عصای دستم می‌شی تا بزرگ شدی
من از خدا غیر تو چیزی نمی‌خوام

چشماشو می بنده و سعی میکنه پسرک رو جوون تجسم کنه. رشید و قد بلند، با ریش  و سبیل های پرپشت و مشکی، همونطوری که خودش می پسندید و خوشش میومد. همونطوری با چشمهای بسته لبخندی از سر رضایت می زنه و نفس عمیقی میکشه انگار که میخواد همه هوای نداشته رو یکباره با ولع تو سینه هاش پر کنه. همونطوری پسرک رو ته رویاهاش نگه می داره یواش خودشو دوازده، سیزده سالی پیرتر تجسم می کنه؛ یه جورایی زیاد نمیخواد پیر باشه، سعی میکنه یک خانم میانسال شاداب رو تجسم کنه که زندگی رد و خط زیادی رو چهره ش نیانداخته. کنار پسر جوان می ایسته و آروم دستشو لای بازوهای قوی و جوانش میکنه، یه جورایی لم میده رو شونه های پسرک و راه می افته تا به همه دنیا نشون بده که خوشبختی یعنی چه! به ثمر رسیدن یعنی چه! ... پسر جوان سرشو کج میکنه و تو صورت مادر نگاهی میندازه و با لبخندی از سر شادابی می پرسه: خوب خانم خانوما کجا دوست دارن تشریف ببرند؟ . درست مثل پدرش همونطوری که پدرش اوایل آشنایی زن رو مورد خطاب قرارش می داد. یک آن قلبش تند می زنه! نه! مثل پدرش نه... شبیه پدرش اما نه مثل اون....سوار ماشین میشه و میره تا ته رویاها، همونجایی که نه پدرش اجازه داد بره و نه شوهرش همراهیش کرد. همونطوری که تو رویا غرق بود و لبخند می زد و شادمانه زمزمه می کرد یهو دخترکش از پشت سر صدا کرد: مامان! من آب میخوام
تکون محکمی خورد و از رویاش با تمام عجله پرید بیرون. اما انگار روحشو ته رویا جا گذاشته بود؛ نگاهی به دخترک انداخت و گفت: الان میدم بیا آشپزخونه... دخترک رو بعد از آب دادن راهی تختش کرد و خودش هم کنارش دراز کشید. دخترک محکم دستشو انداخت گردن مامانش و گفت: یه قصه بگو خوابم ببره.
- یکی بود، یکی نبود...
- من دوست ندارم یکی باشه، یکی نباشه. می ترسم. میخوام همه باشن
-باشه. ...
دخترک اونقدر زیبا خوابید که قلبش درد گرفت.
- یعنی قراره تو هم مثل من نگران بودنها و نبودنها باشی؟ یعنی قراره تو هم مثل من همیشه تو انتظار باشی؟ یعنی آرزوهای تو هم ممکنه ناممکن بشه. کاش تو هم پسر می شدی این همه غصه نمیخوردم چه بلایی قراره سرت بیاد!
- من نمیخوام پسر باشم!
-ئه تو که هنوز بیداری...
-میخوام مواظبت باشم
- مواظب من؟ واسه چی؟
- آخه تنهایی، میری جلو پنجره سرما میخوری. میخوام بیدار باشم که نری جلو پنجره سرما بخوری منم میتونم مواظبت باشم فقط داداشی قوی نیست منم قوی م
- بخواب عروسکم، بخوابم دخترکم، بابا الان میاد دیگه من تنها نیستم
- نمیخوام بابا بیاد
- واسه چی آخه؟ مگه بابا رو دوست نداری؟
- بابا رو دوست دارم اما دوست ندارم حرفهایی بزنه که تو فردا همش یواشکی گریه کنی. دلم نمیخواد به بابا بگی من با تو از همیشه تنهاترم، بخاطر این بچه هاست صدام در نمیاد. 
- تو این حرفارو از کجا شنیدی؟
- خب... خب مامان من می شنوم شبا که بابایی میاد باهاش دعواهای یواشکی می کنی هی هم میگی آروم تر بچه ها خوابن! 
-...
- مامان
- جون مامان
-  چرا بابا اگه میخواد از مادر جون و عمه نگهداری کنه نمیره خونشون بمونه؟
- خب آخه بابای توئه، شوهر منه
- خب اگه نباشه چی میشه؟
- تنها میشیم
- تو که همینطوری هم تنهایی...
-.... بخواب عزیزکم... بخواب... لا لا لا گل پونه...


دخترک آروم که به خواب میره از جاش پا میشه برمیگرده جلوی پنجره، پنجره رو با عجله باز میکنه و سرشو برمیگردونه سمت پارک. آروم صدا میکنه: آقا جون، هستی؟ دیدی دخترک چی گفت؟ آقا جون دیدی دلم لرزید؟ آقا جون دیدی منم داشتم تو سرم پسرک رو مال خودم می دیدم؟ آقا جون دیدی دخترک فهمید که تنهاییم! آقا جون...  آقا جون بچه هام... آقا جون دخترک... نگران دخترک شدم. چقدر میفهمه. هی وای من، حرفامونو همیشه می شنیده، هی وای من چه دردی کشیده این مدت بچه م. هی وای من بچه م ، دخترم، دخترکم...
آقا جون نکنه به عشق پسرک از دخترک غافل شدم!...
آقا جون عشق تو به داشتن پسر ببین چه ویرونه م کرد... آقا جون دیدی 
آقا جون..... ساعت دوازده شد، دیدی بازم زود نیومد....


پ ن: این داستان و چند داستان دیگر مدتهاست در این وبلاگ خاک میخورند و من برای هیچ کدامشان آخری ندارم که بنویسم. این داستانها همگی قسمتی ست از زندگی زنهایی که کنارشان زندگی کردم و شاید اندوه و زخمشان را تا قسمتی حس کردم.

از امشب سعی میکنم پاراگراف آخری برای هر کدامشان بنویسم تا شاید با بیرون رفتن از انبار اینجا، از انبار ذهن هم بیرون بروند. گاهی فکر میکنم حافظه ام کاملن پرشده است و هیچ چیز جدیدی را در خود جای نمی دهد. شاید با حرکت این واژه ها، خاطرات و باور های کهنه هم حرکتی کنند و مرا به حال خود وا نهند. بر آنم که تازه فکر کنم، تازه نگاه کنم ، تازه بیاندیشم و تازه زندگی کنم ... 

Saturday, May 4, 2013

بودن یا نبودن مسئله این نیست وسوسه این است



 این روزها خویشتن را به بستر تقدیر سپرده ایم! تا با هر خرسنگی به جدالی نابرابر برخیزیم
 حکایت پناهجویی ست و روزهای پناهندگی! حکایت گریختن از یک نظام بنیادگرا و دچار شدن به بن های پوسیده تر است.   حکایت زخمهای کهنه و خنجرهای تازه است. حکایت نشخار کردن خرزهره است. حکایت  مرتضوی ترین هاست و قصه قاصدان کهریزک های دوباره.  حکایت انفرادی های لاجرم میان مرزهای "ایزین" و "پلیس ترکیه " است. حکایت نداشتن پر پرواز و توان گریز. حکایت جبر به تحمل و گذران است و دردهای بی درمان. حکایت عقده های سرطانی ست و سالها چوب بردگی! حکایت دمل های  چرکی سر باز کرده 


میان این مرزهای ناممکن عبور ، میراث داران  واژه "انسان" و معامله گران بازار "انسانیت" اعتبار بسیاری برای رسیدن به  

کالای "فخر" هزینه می کنند، گاهی هم عده ای دلال و کاسبکار این میان چند شعاری در تایید و رد میراث داران حواله کنند!
 هر از گاهی نمایش و همایش و سرایشی هم هست تا  راویان شکرشکن شیرین سخن بهـــر آن کلاهی دوره بچرخانند و
خلاصه اینکه مکاره ای ست و متاعی  گزاف! که در این اوضاع نابسامان اقصادی، سیاسی، اجتماعی بهره مناسبی را نصیب
 چندی کند و چندی هم قربانی بگیرد. بالاخره خوان رنگارنگ خوراک رنگین میخواهد و شراب سنگین . جان مایه باشد یا آزادی
یورتمه سواران میزبان هم چوگانی بر سر پناهجوی بیچاره گمگشته در میدان به راه انداخته اند که بیا و ببین. گاهی به سوی دروازه های تمدن اروپا شوت میشود و گاهی به سوی مجسمه بلند قامت آزادی 


مرگ را زیستن میکنند آنانکه به وسوسه "آزادی" محکوم به تبعیدهای ناخواسته اند



پ ن: شاملوخوانده هایم در عریان ترین تاریکی تنهایی هذیان میشود این شب ها. شب های بی سرزمین تر از بادها و بوران ها میان طوفانها

Saturday, February 23, 2013

دو رگه!

انتلکتوالیسم شعاری، فمنیسم نمایشی، رادیکالیسم دورگه با صدای باد گلو! شاید به شکل یک صدای دو رگه
نمایش، نمایش، نمایش
پلانهای کوتاه عاشقانه، تراژدی های احمقانه، دیالوگ های شاعرانه و کودکانه... . تکرارهای ناگزیر
مینیمالیسم های تار شده میان دود افکار سوختۀ آغشته با بوی برشته شدن ماتحتمان ... . استفراغ کردن واژه هایی
 که مفهومشان هنگام غرغره کردن سر دلمان سنگینی میکند و صعب بودن پا گذاشتن در مسیری که سهل می نماید
تهوع اضطراب قضاوت شدن، جبر بازی کردن آنچه اخلاق دیکته میکند
مدارا، مدارا، مدارا روی مدار صــــــــــــــــفر!
چهارچوب های لاجرم
تعهدهای منوط به رضایت جماعت... . سانسورهای محترمانه و مقتضیانه... . فوران اعصاب مذاب شده و خفقان سوختن
ویار آرامشی مهندسی نشده... . و وزنه ای به سنگینی مرزهای زنجیر شده به گامهای بلند
من، زن!... گاهی عاشق، گاهی فارق... امروز آبستن شرایط
چون همیشه زنانه "فائق" فارق خواهم شد