Sunday, July 28, 2013

کما

 بیست و هفتم جولای یا همون اوایل مرداد ماه خودمونه و من برای بیرون رفتن از خونه سویشرت میپوشم. این تفاوت دمای محسوس بین اینجایی که من هستم و اونجایی که باید باشم فاصله ای رو گوشزد میکنه که زمانی حتی تصورش  روهم نمی کردم. باد که به صورتم میخوره از سوزش چشمها و پوست صورتم متوجه میشم شدت اشک هایی که ریختم چقدر بوده. سلانه سلانه از خیابون رد میشم که برم تو پارک روبروی خونه قدم بزنم. دست پانی رو محکم چسبیدم و به این طرف و اون طرف جاده نگاه میکنم. پانی آروم میگه: مامان میشه یک کم یواش تر؟ میپرسم: چی؟ یواش تر؟ من که ایستادم! . زیر چشمی اون نگاه مظلومانه شو که حتی در اوج عصیان خرم میکنه به صورتم میندازه و میگه: دستمو یواش تر میگیری؟ یه تکون آروم میخورم و به خودم میام. تازه متوجه میشم که محکم دستشو گرفتم! مثل اینکه باد میخواد از من بکنه و بدزدتش. خب جز من و باد و پانی دم افطاری کسی تو خیابون نیست. نه رهگذری که بهش شک کنم نه ماشینی که ازش بترسم. اصلا چرا ایستادم این سر خیابون؟ منتظر چی هستم؟ چرا رد نمی شم؟ دستمو میندازم دور گردن کوچولوش و می چسبونمش به سینه م. از خیابون رد می شیم و میریم تو پارک. ازدحام تنهایی ما دو تا وسط پارک و پرسه زدن بی هدف با هیاهوی خاطرات قدم های منو سنگین تر و حواس دخترک رو به من جمع تر میکنه. تازگیها این جور مواقع یعنی وقتی حس میکنه یه بار بزرگی روی روحم سنگینی میکنه دست از شیطنت برمیداره و تمام حواسش رو جمع من میکنه. انگار اون هم فهمیده که تو این غربت لایتناهی فقط منو داره. یادمه چند وقت پیش بعد از عمل جراحی که داشتم، تو خیابون اونقدری حالم بد شد که تو یه پارک دراز کشیدم؛ با یه بطری آب بالای سرم نشسته بود و بِر و بِر نگاهم میکرد. وقتی یک کم بهتر شدم ازم پرسید: اگه  وسط خیابون یه چیزیت بشه من باید چی کار کنم؟ به کی زنگ بزنم؟ کی از من مراقبت کنه؟
یه چند قدمی که از خونه دور می شیم ازم می پرسه: کجا میریم. میگم: هیچ جا. همین دوروبرا قدم میزنیم. یواش دستمو میگیره و میگه: کما چی هست؟. نمیدونم چه جوابی بدم ، اصلن واژه ای به ذهنم نمیرسه تا به زبون بیارم. فقط هجوم بی امان خاطرات ، و یه حس ناتوانی شدید که سراسر جسم و روحمو فراگرفته. دوباره می پرسه: مگه عمه چقدر مهمه که الان اینطوری شدی؟ مثل بابا و مامان که نیست؟ یا مثل من که همه چیز توئم. باید سعی کنم خودمو جم و جور کنم! نیش جمله آخرش تو قلبم فرو میره. چند قدم جلوتر یه سری تاب خالی هست. منو میکشه سمت تاب ها. با خنده میگه: بیا تاب سواری، تو که تاب سواری رو خیلی دوست داری. رو یکی از تاب ها میشینم اونم میشینه رو کناریش. اولین تابی که میخورم حس میکنم دنیا دور سرم میچرخه. از رو تاب پا میشم و خودمو میرسونم به نیمکت روبرویی . سوالش تو ذهنم تاب بازی میکنه: کما چی هست؟

کما یعنی همین حس تاب خوردن تو موقعیتی که یه روزی فکرش رو هم نمیکردی درش قرار بگیری. کما یعنی هویت پناهجویی یا تهش پناهندگی؛هویتی که از گذشته رها شده و به اینده پرتاب میشه. کما یعنی فاصله از دنیایی که ریشه هات اونجاست و معلق شدن در جایی که به هیچ ریشه ای بند نیستی. کما یعنی زندگی و مرده گی! زنده ای در عالم مردگان یا مرده ای در عالم زنده گان؛ زنده ای که قادر نیست زمان و مکان رو در اختیار بگیره و مرده ای که مجبوربه هزینه نیرویی برای جسم بی جان پناهجوشه. کما یعنی دست و پا زدن بین این دنیا و اون دنیا!. کما یعنی قطع هرگونه ارتباط لامسه با کسانی که در دنیایی غیر از دنیای تو سیر می کنند. کما یعنی قطع هر گونه ارتباط لامسه با کسانی که اشتراک ژنتیکی و خونی داری. کما یعنی بی هویت شدن زبان مادری وقتی که ابزار ابراز روزانه های تو نیست. کما یعنی فارسی زبانی که ایرانی خطاب میشه و حداقل های حقوق یک شهروند ایرانی رو هم حتی نداره. کما یعنی فرار از زندانی به وسعت یک کشور و به اسارت در اومدن در زندانی به وسعت شهری لاجرم. کما یعنی هویت ملزوم به امضاهای انگشتی و چشمی*! اداره پلیس شهر محل سکونتت. کما یعنی زنجیرهایی به قدرت ممنوعیت قانون کار به دست و پای کسانی که برای راه رفتن و نفس کشیدن به کار  نیازمندند. کما یعنی ....

-مامان به کجا نگاه میکنی؟

- به کمایی که باعث شده ارتباطم با عمه قطع بشه. همونی که قبل از عمه من تا اعماقش فرو رفتم.  همون عمه ای که ارتباط من با ریشه هاست همون ریشه هایی که هویت منه. همون هویت زنانه ای که بخش زیادیش مدیون این زنه!

*امضای چشمی نوع جدیدی از امضا و یا حضور غیاب است که پناهجویان در ترکیه هر هفته ناچار به انجام آن هستند. نوع خاصی که از توضیح آن قاصرم.

No comments:

Post a Comment