Wednesday, May 15, 2013

خونه ای خالی





بازهم ساعت نه شب شده بود وبچه ها هر کدوم یکطرف ولو شده بودند؛ یکی جلوی تلویزیون رو کاناپه، یکی تو اتاقش، یکی هم روی زمین بالشش رو مچاله کرده بود و خواب رفته بود. یکی یکی بلندشون کرد و گذاشتتشون توی تختشون. خب پسرک هم تپل بودهم سنگین؛ کمرش درد میگرفت وقتی بغلش میکرد، اما انگار تمام امیدها و آرزوهاش رو بغل کرده ، سرشو حسابی تو موهای لخت پسرک میچرخوند تا ریه هاشو از بوی تنش پر کنه. حس میکرد بالاخره یک روزی این پسرک مردش میشه، همه قدرتش میشه، همه ظلم هایی رو که تا اینجا بهش شده جبران میکنه، همه ترس هاشو ریشه کن میکنه، بهش قدرت ریسک کردن میده، قدرت فریاد کشیدن، قدرت ایستادن، قدرت خشمگین شدن. دخترها بلند و ظریف جثه بودند و بلند کردنشون زیاد سخت نبود. وقتی بچه ها رو جابجا کرد نشست جلوی میز توالتش و موهای روشن و صافش رو شونه کرد. یه ماتیک قهوه ای سوخته به لبای رنگ پریده ش زد و اونارو محکم بهم مالید تا قشنگ تو متن پوست لبش بشینه. مداد مشکی رو هم هی مالوند  توی پلک بالایی و پایینی تا حسابی سیاه بشه. یک کمی هم از اون رژ قهوه ای به لپاش مالوند. قدمی از آینه دور شد و خودش رو برانداز کرد. باورش نمیشد سالها گذشته و حالا به جای دخترک جوان یک مادر جلوی آینه نشسته، انگار همه این سالها تو خواب گذشته بود. آهی بلند و از ته دل کشید و از جلوی آیینه پاشد، یه دستی به پیراهن کرم رنگش کشید و شکمش رو تو داد، هیکلشو خوب برانداز کرد و آروم به زن مقابلش تو آیینه  گفت: باید وعده های برنج رو از غذات حذف کنی وگرنه چاق میشی. یه عطر ملایم  زیر لاله گوشهاش زد و رفت جلوی پنجره ایستاد. حالا دیگه ساعت تقریبا نه و نیم شده بود. تصویرشو دوباره تو شیشه پنجره برانداز کرد. یک زن جوان زیبارو که خستگی یه جور قفل و زنجیر به لباش زده و ته چهره ش نشسته بود. آب دهنشو محکم قورت داد و پنجره رو باز کرد انگار که میخواست همه خستگی ها رو همه فریادهای نزده رو با هم از پنجره بریزه بیرون. نسیم ملایمی به صورتش خورد انگاری که جون گرفته باشه سرش رو بالا گرفت و بااعتماد به نفس نگاهی به ته جاده کوچه انداخت. همونجایی که هرشب از سر همون پیچ کسی که منتظرش بود میومد داخل کوچه. نه! هنوز خبری ازش نبود. زیرلب پچ پچ کرد: امشب کی میای؟ ده؟ یازده؟ دوازده؟ هعی....سرش رو چرخوند سمت پارک بغل خونه. درست سمت راست خونه یه پارک سرسبز کوچولو بود که وسطش یه حوض بزرگ با فواره های آب داشت. این پارک یکی از ارزشمندترین چیزایی بود که نزدیکش داشت، چرا که همیشه اونو یاد خونه پدری تو شمال می انداخت. "پدر!" هرشب این کلمه رو لب همون پنجره تکرار میکرد انگاری که صداش کنه تا بیاد کنارش باهاش حرف بزنه. از روزش براش بگه، از بچه ها، از مدرسه بچه ها، از همسایه ها، از فامیلهای شوهر، از اتفاقات تو محله، از خبرای تو مجله حوادث، از داستانهای زن روز، از دلتنگیهاش ، یا حتی شادیهاش. انگار پدرش صاف صاف کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد. بعد هم با دلخوری میگفت: دیدی آقاجون دیدی ته تموم حرفات و قول و قرارامون وایستادم بازم تنها شدم؟ دیدی بازم اسیر غربت این پنجره تو دل تهرانم؟ بعد انگاری که ترسیده  باشه نکنه پدر رو ناراحت کنه یه آهی از ته دل میکشه و میگه: دلم به بچه هام خوشه. میبینی مثل خودم خوشگل شدند. آقا جون میترسم قد دخترک به من بره کوتاه بشه آقا جون. اما پسره به باباش رفته استخون بندیش درشته. خب دخترا میتونند کفش پاشنه بلند بپوشند مثل من. یادته چقدر دعوام میکردی که نپوش کمردرد میگیری! هنوزم میپوشم آقا جون.بعدش نیم نگاهی انداخت ته همون کوچه و باز سرشو چرخوند سمت پارک. همونجایی که حال و هوای جوونی و امید و نشاط داشت، همونجایی که یه زمانی وقتی زنها دور هم جمع میشدند از عشق های اساطیری میگفتند ! از لیلی و مجنون بازیهای قدیم، از موندنها به پای معشوق، ازوفاداریهای بی چون و چرا از دل سپردن های بی دلیل از فدا کردن های بی دریغ... نم اشکی به چشماش نشست، آروم شروع کرد زیر لبی زمزمه کردن  


خونه خالی خونه سرده خونه سرد و سوت و کوره
با امیدت آینه دق واسه من سنگ صبوره
با امیدت آینه دق واسه من سنگ صبوره
پسرم وقتی که تو دنیا بیای
چراغ خونه‌ام رو روشن می‌کنی
پسرم وقتی بیای با خنده‌هات 
به دلم رنگ جوونی می‌زنی
پسر، پسر زندگیم رو پُر می‌کنه
پسر، پسر قند عسل می‌شی برام
عصای دستم می‌شی تا بزرگ شدی
من از خدا غیر تو چیزی نمی‌خوام

چشماشو می بنده و سعی میکنه پسرک رو جوون تجسم کنه. رشید و قد بلند، با ریش  و سبیل های پرپشت و مشکی، همونطوری که خودش می پسندید و خوشش میومد. همونطوری با چشمهای بسته لبخندی از سر رضایت می زنه و نفس عمیقی میکشه انگار که میخواد همه هوای نداشته رو یکباره با ولع تو سینه هاش پر کنه. همونطوری پسرک رو ته رویاهاش نگه می داره یواش خودشو دوازده، سیزده سالی پیرتر تجسم می کنه؛ یه جورایی زیاد نمیخواد پیر باشه، سعی میکنه یک خانم میانسال شاداب رو تجسم کنه که زندگی رد و خط زیادی رو چهره ش نیانداخته. کنار پسر جوان می ایسته و آروم دستشو لای بازوهای قوی و جوانش میکنه، یه جورایی لم میده رو شونه های پسرک و راه می افته تا به همه دنیا نشون بده که خوشبختی یعنی چه! به ثمر رسیدن یعنی چه! ... پسر جوان سرشو کج میکنه و تو صورت مادر نگاهی میندازه و با لبخندی از سر شادابی می پرسه: خوب خانم خانوما کجا دوست دارن تشریف ببرند؟ . درست مثل پدرش همونطوری که پدرش اوایل آشنایی زن رو مورد خطاب قرارش می داد. یک آن قلبش تند می زنه! نه! مثل پدرش نه... شبیه پدرش اما نه مثل اون....سوار ماشین میشه و میره تا ته رویاها، همونجایی که نه پدرش اجازه داد بره و نه شوهرش همراهیش کرد. همونطوری که تو رویا غرق بود و لبخند می زد و شادمانه زمزمه می کرد یهو دخترکش از پشت سر صدا کرد: مامان! من آب میخوام
تکون محکمی خورد و از رویاش با تمام عجله پرید بیرون. اما انگار روحشو ته رویا جا گذاشته بود؛ نگاهی به دخترک انداخت و گفت: الان میدم بیا آشپزخونه... دخترک رو بعد از آب دادن راهی تختش کرد و خودش هم کنارش دراز کشید. دخترک محکم دستشو انداخت گردن مامانش و گفت: یه قصه بگو خوابم ببره.
- یکی بود، یکی نبود...
- من دوست ندارم یکی باشه، یکی نباشه. می ترسم. میخوام همه باشن
-باشه. ...
دخترک اونقدر زیبا خوابید که قلبش درد گرفت.
- یعنی قراره تو هم مثل من نگران بودنها و نبودنها باشی؟ یعنی قراره تو هم مثل من همیشه تو انتظار باشی؟ یعنی آرزوهای تو هم ممکنه ناممکن بشه. کاش تو هم پسر می شدی این همه غصه نمیخوردم چه بلایی قراره سرت بیاد!
- من نمیخوام پسر باشم!
-ئه تو که هنوز بیداری...
-میخوام مواظبت باشم
- مواظب من؟ واسه چی؟
- آخه تنهایی، میری جلو پنجره سرما میخوری. میخوام بیدار باشم که نری جلو پنجره سرما بخوری منم میتونم مواظبت باشم فقط داداشی قوی نیست منم قوی م
- بخواب عروسکم، بخوابم دخترکم، بابا الان میاد دیگه من تنها نیستم
- نمیخوام بابا بیاد
- واسه چی آخه؟ مگه بابا رو دوست نداری؟
- بابا رو دوست دارم اما دوست ندارم حرفهایی بزنه که تو فردا همش یواشکی گریه کنی. دلم نمیخواد به بابا بگی من با تو از همیشه تنهاترم، بخاطر این بچه هاست صدام در نمیاد. 
- تو این حرفارو از کجا شنیدی؟
- خب... خب مامان من می شنوم شبا که بابایی میاد باهاش دعواهای یواشکی می کنی هی هم میگی آروم تر بچه ها خوابن! 
-...
- مامان
- جون مامان
-  چرا بابا اگه میخواد از مادر جون و عمه نگهداری کنه نمیره خونشون بمونه؟
- خب آخه بابای توئه، شوهر منه
- خب اگه نباشه چی میشه؟
- تنها میشیم
- تو که همینطوری هم تنهایی...
-.... بخواب عزیزکم... بخواب... لا لا لا گل پونه...


دخترک آروم که به خواب میره از جاش پا میشه برمیگرده جلوی پنجره، پنجره رو با عجله باز میکنه و سرشو برمیگردونه سمت پارک. آروم صدا میکنه: آقا جون، هستی؟ دیدی دخترک چی گفت؟ آقا جون دیدی دلم لرزید؟ آقا جون دیدی منم داشتم تو سرم پسرک رو مال خودم می دیدم؟ آقا جون دیدی دخترک فهمید که تنهاییم! آقا جون...  آقا جون بچه هام... آقا جون دخترک... نگران دخترک شدم. چقدر میفهمه. هی وای من، حرفامونو همیشه می شنیده، هی وای من چه دردی کشیده این مدت بچه م. هی وای من بچه م ، دخترم، دخترکم...
آقا جون نکنه به عشق پسرک از دخترک غافل شدم!...
آقا جون عشق تو به داشتن پسر ببین چه ویرونه م کرد... آقا جون دیدی 
آقا جون..... ساعت دوازده شد، دیدی بازم زود نیومد....


پ ن: این داستان و چند داستان دیگر مدتهاست در این وبلاگ خاک میخورند و من برای هیچ کدامشان آخری ندارم که بنویسم. این داستانها همگی قسمتی ست از زندگی زنهایی که کنارشان زندگی کردم و شاید اندوه و زخمشان را تا قسمتی حس کردم.

از امشب سعی میکنم پاراگراف آخری برای هر کدامشان بنویسم تا شاید با بیرون رفتن از انبار اینجا، از انبار ذهن هم بیرون بروند. گاهی فکر میکنم حافظه ام کاملن پرشده است و هیچ چیز جدیدی را در خود جای نمی دهد. شاید با حرکت این واژه ها، خاطرات و باور های کهنه هم حرکتی کنند و مرا به حال خود وا نهند. بر آنم که تازه فکر کنم، تازه نگاه کنم ، تازه بیاندیشم و تازه زندگی کنم ... 

No comments:

Post a Comment