Saturday, June 4, 2011

وتوفکرمی کنی زندگی چندباراتفاق می افتد؟

کنارپنجره نشستم وبه سینه پرمشغله بزرگراهی نگاه میکنم که ازطبقه بالای یک برج، همهمه آشفته ذهن ترافیک شده من رو درگیر خیابان گردیهای باورها ودغدغه هام میکنه... دغدغه هایی که به هرکوچه ای سرمیزنه یه بن بست بی جواب تهش هست وهیچ کوچه پس کوچه ای به شاهراههای مجاب منتهی نیست.سرعت ماشینهای مدرن وشتابشون تولاین سرعت ودرمقابل حرکت کندوآروم ماشینهای قدیمی وکهنه تر...کدومشون ازنوع حرکتشون بیشترلذت میبرند؟راننده ای که باسرعت میرونه یااونی که باحداقل سرعت مجازحرکت میکنه؟ضریب اطمینان امنیت درکدومشون میتونه بیشترباشه؟اونی که باسرعت میرونه یاخیلی زودمیرسه یااصلانمیرسه... اونی که آروم میرونه سروقت میرسه؟اگه سروقت نرسه رسیدنش اصلابانرسیدن تفاوتی خواهدداشت؟!...
یه نگاه کوتاه به صفحه لب تاب وترافیک تبای پی درپی بازشده (ازمقاله واخباروسایتهای ادبی گرفته تاهزارتا سایت دیگه  )که همش نیمه خونده اشتیاق خوندن روکورکرده ...وبی حوصله چک کردن ایمیلهایی که بعضاسرخوشی بی محتوی شون بوی زباله میده...یه پک عمیق به سیگارمنتول...شایدتب داغ این نفسهای خسته، آغشته به طعمش خنک تربشه!!دوباره وبگردی...بین خوراک مطالب دنبال یه لیوان پرمیگردم که سربکشم وعطش مدتهای مدید روفرو بنشونم!!
شب شده ومن بازهم اکراه دارم ازروشن کردن چراغی که کورسوی هیچ امیدی رو رودردلم روشن نمیکنه..یه قلپ به قهوه تلخ ترازتلخی روزهای اخیرکه سردترازاعماق قلبم شده گلوی خشکموفقط ترمیکنه...نمیدونم چراشکربهش اضافه نکردم !داغ که بودتلخی اش زیادملموس نبودحالاکه سردشده تلخ تراززهرماره!!!مثل تب تندعشق؛ وقتی که داغه تلخی مصائبش محسوس نیست ووقتی سردمیشه اززهرماربدترمیشه (ازیادآوری این تشابه جای زخم کهنه تیرمیکشه؛این روزهابااین همه فاجعه ای که رخ داده بودکمترمجال ابرازوجودداشت مگرلحظه های کوتاه حضوردرمقابل آیینه)
قفل درمیچرخه وسکوت سنگین خونه باصدای هیاهوی دخترک خردوخاکه شیرمیشه.بدو بدو روی خرده های شکسته این سکوت قدم برمیداره وچراغ خونه رو روشن میکنه."مامان بازم که توتاریکی نشستی بعدبه من میگی توتاریکی کتاب نخون کورمیشی...".پشتش یه چیزی قایم کرده ویه لبخندکج وماوج هیجان انگیزرولبش نقش بسته؛درچندقدمی من یه مکث کوتاه میکنه وجوانب قیافه ام روبررسی میکنه،میدونه ازبه موقع برگشتنش خوشحالم.یهویی میدوئه طرفم ومحکم بغلم میکنه اون چیزتودستشم اینبارپشت من پنهانه.یه کوچولوصورتشو ازصورتم دورمیکنه ودوباره منوغرقه بوسه میکنه."چی شده پانی؟"
"هیچی ...فقط یه کاری کردم"
"چیکار؟"
"باپول بستنی ام برات گل رز خریدم همونی که خیلی دوسش داری،رزقرمز...آخه میخواستم بگم خیلی دوست دارم ...مگه نگفتی همه روزایی که دل ماماناشادباشه روزمادره خوب منم گل خریدم که توبخندی روزمادربشه".
غنچه قرمزگل سرخ روکه ربان بنفش بهش بسته شده باهیجان جلوی صورتش میگیره وبه پهنای صورتش میخنده.دلم غنج میره واسه این نازواداهاش...ازته دلم میخندم وبغلش میکنم ،فشارش میدم وبوسه بارونش میکنم...فسقلی هم رنگ سرخ عشق رومیشناسه هم رنگ بنفش فمنیستی رو...ذکاوتش سرمستم میکنه.میره سراغ بازیش ومن توازدحام نوروهمهمه کودکانه اش بازکنارهمون پنجره نیم نگاهی به اتوبان پرتردد میندازم."برای ساختن فردای تنهاامیدزندگیم شتابم چقدرباشه خوبه؟!!!!"
آرام زمزمه میکنم


و تو فکر می‌کنی
زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟
و تو فکر می‌کنی
یک سیب چند بار می‌افتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین می‌بود
اگر می‌توانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟

چند بار؟