Tuesday, January 31, 2012

زنی این روزها

به  چشم خود میبینم زنی در من می میرد ومن هیچگونه نمیتوانم نجاتش دهم
به گوش خود میشنوم صدای پی در پی شکستنهایش را
به دست خود می سپارمش به زمان
ومن در من میشکند تا منی نو آغازی دوباره را سرودی سازد 
 شاید خسته ، شکسته اما نشسته در قلب زنانی که نام مادر را مصلوبانه زیسته اند



...به چشم خود می بینم زنی کوچک از من میشکفد 
زنی از تبار زنانه های لجام گسیخته من 
 رو به بیکران بودن گام مینهد تا بلوغی دوباره را خون بگرید 
و من 
 تنها نظاره گری هستم  عصیان زده 
واژگون شده در مردنی تدریجی
که باقی خونی  را ذره ذره خرج     
کودکانه های معصومانه  میکند 
شاید روزی در رگهایی پر از شور رهایی
زیستن را زیسته بود


این روزها واژه در من خشکیده
 خنیاگر مرگ را میمانم


این روزها جای تازیانه ها دیگر درد نمیکنند


این روزها
برف می آید
برف سپید
برفی که  سپیدیش به حد سپیدی لباسی که سرنوشت به تنم کرد مشمئز کننده ست
...برفی که مرا مرد 
آن برفی که مرا مرد 
از سردی بی نهایتم ، ازقندیلهای درونم به جستجوی  آتش نشسته
 واین روزها
... مرا ذوب میشود تا بمیراندم دراین کنج بی امان تنهایی






و به قول دوستی )شاید تولدی ققنوس وار دراین تنهایی)
ققنوسی جوان که بلوغ را با من در این زندان به مرور نشسته...