به چشم خود میبینم زنی در من می میرد ومن هیچگونه نمیتوانم نجاتش دهم
به گوش خود میشنوم صدای پی در پی شکستنهایش را
به دست خود می سپارمش به زمان
ومن در من میشکند تا منی نو آغازی دوباره را سرودی سازد
شاید خسته ، شکسته اما نشسته در قلب زنانی که نام مادر را مصلوبانه زیسته اند
...به چشم خود می بینم زنی کوچک از من میشکفد
زنی از تبار زنانه های لجام گسیخته من
رو به بیکران بودن گام مینهد تا بلوغی دوباره را خون بگرید
و من
تنها نظاره گری هستم عصیان زده
واژگون شده در مردنی تدریجی
کودکانه های معصومانه میکند
شاید روزی در رگهایی پر از شور رهایی
زیستن را زیسته بود
زیستن را زیسته بود
این روزها واژه در من خشکیده
خنیاگر مرگ را میمانم
این روزها جای تازیانه ها دیگر درد نمیکنند
این روزها
برف می آید
برف سپید
برفی که سپیدیش به حد سپیدی لباسی که سرنوشت به تنم کرد مشمئز کننده ست
...برفی که مرا مرد
آن برفی که مرا مرد
از سردی بی نهایتم ، ازقندیلهای درونم به جستجوی آتش نشسته
واین روزها
واین روزها
... مرا ذوب میشود تا بمیراندم دراین کنج بی امان تنهایی
و به قول دوستی )شاید تولدی ققنوس وار دراین تنهایی)
ققنوسی جوان که بلوغ را با من در این زندان به مرور نشسته...
و به قول دوستی )شاید تولدی ققنوس وار دراین تنهایی)
ققنوسی جوان که بلوغ را با من در این زندان به مرور نشسته...